- گفته بودم صبح بعداز نماز نمیخوابم تا بشینم کنفرانس اصول مهندسی راآماده کنم. نمازو خوندم، گفتم بی خیال کنفرانس!
- رفتیم خونه را دیدم. بد نبود. البته اگه به این قیمت بده. (شرمنده حاج اصغر شدهام)
- یه دور تو کلاس از روش خوندم. کنفرانس خوبی شد. البته اگه وسط کار یکی از برگهها گم نشده بود بهتر هم میشد.
- این هفته آخرین مهلت ارائه سمیناره. 2 واحده. من هنوز موضوع ندارم. همه وقتمو گذاشتم روی پروژه اصول طراحی و کنفرانس اصول مهندسی. تا بیام موضوع پیدا کنم و مقاله بجورم و ترجمه کنم و پاور پوینت درست کنم و... . میدونم نمیشه اما چه میشه کرد؟ (اگه یکی یه مقاله با ترجمه در مورد یکی از مباحث صنایع غذایی داره بده، بعدا جبران میکنیم!)
- رفتیم بازدید کارخونه قند. عجب عظمتی داشت. زیر بارون، خوش گذشت. دکتر خوش اخلاق بود. چه قدر خندیدیم!
- تو اتوبوس و تو کارخونه تنه به تنه همدیگه راه میرفتند و دست همدیگه را گرفته بودند! ما که میدونستیم چند وقته یواشکی باهماند اما دیگه حالا لازم نبود اینقدر ندید بدید بازی در بیارن که! نه به اون روزا که میرفت دو کیلومتر اون ور تر از دانشگاه سوار ماشینش میشد که کسی نفهمه نه به حالا که دیگه شورش را درآورده. ( دیدم دختر و پسر پشت سرشون پچ پچ میکنند. یکی نبود بهش بگه خوب مرد مومن حالا که دیگه قطعا مال همید. بزار تو خونه هرچی خواستی بچسب بهش. اینجا، تو کارخونه؟ جلو این همه دانشجو و استاد و کارگرو مهندس ؟)
- یکی از دخترا گفت: اینجا کجاست؟ صالح داد زد: اینجا کربلاست! و بعد شروع کرد روضه خوندن! کارخونه منفجر شد!
- مهندس کارخونه گفت کسی دیگه سوال نداره؟ هیشکی هیچی نگفت. یه چند لحظه سکوت. بعد یه دفعه من گفتم: منهدس جون من یه سوال فنی دارم!گفت بفرمایید. گفتم چقدر حقوق میگیری؟! همه زدند زیر خنده! (برای دانشجویان صنایع غذایی خیلی مهمه که بدونن کدوم کارخونه بیشتر حقوق میده. اما این که چیزی لو نداد!)
- مهندس باز پرسید کسی دیگه سوال نداره؟ هیشکی هیچی نگفت. یه چند لحظه سکوت. بعد یه دفعه صالح گفت: مهندس جون مجردی؟ ! (اینو که گفت دیگه همه از خنده روده بر شدند. بیچاره مهندسه سرخ کرده بود. مونده بود چی بگه!)
- گفته بود کلاس تنظیم خانواده مختلط بوده! منم ایستادم پشت در و چیزهای زیادی یاد گرفتم! ( امیدوارم تو زندگی آینده ات به دردت بخوره! هرچند بااین اخلاقی که تو داری میترسم اونجا هم ... )
- حاج آقا گفت بشین کارت دارم. دلم یوهو ریخت پایین. نشستم. شانس ما همش موبایلش زنگ میخورد. نیم ساعتی طول کشید. تو این نیم ساعت انواع و اقسام فکرها هجوم آورد به ذهنم. آخرش که گفت: برنامه محرم را چیکار کردی، یه نفس راحت کشیدم! (فکر میکردم قضیه مسافرت کوتاه دیروز را فهمیده. دلم به حال سلمان میسوزه.)
- زنگ زده میگه 62 تومان! دیروز گفته 47 تومان! حتما فردا میگه 75 تومان!
- یزد امروز چه مهمون عزیزی داشته. رحمت و برکت سرازیر شده به سوی مردمش. کاش قدر بدونن.
- میدونش قشنگ بود اما به پای میدون امام اصفهان که نمیرسید. اصلا همه متفقالنظرند که سفر آقا به اصفهان یه چیز دیگه بود.
- حمید زنگ زده میگه تهرون از صبح تا حالا داره برف میاد.
- برگ بید را باز میکنم و میارمش پایین و میشینم مینویسم. علی میگه چقدر این آهنگ را گوش میدی؟ صبح، ظهر، شب، نصف شب! میگم: حیفت نمیاد اهنگ به این آرومی؟ (قبلا آهنگ نگین بود که موقع نوشتن میذاشتمش. حالا آهنگ خودم!)
- این همه وبلاگ که داشتهام تا حالا برای هیچ کدومش آهنگ نذاشته بودم. دلیلش هم این بوده که مثلا فکرشو بکنید یکی بیاد همزمان وبلاگ من و نیلو و دیوونه را باز کنه. چه شود! (اما اینجا فرق داره. برا همین آهنگ داره!)
چند کلمه خودمانی:
مجنون: دارم له میشم. دیگه نمیتونم.
لیلی: چرا؟
مجنون: بار عشق تو ز اندازه ما افزون است.
لیلی: مگه من طاقتشو دارم؟
مجنون: کی فکرشومیکرد همه زندگیم به این عشق زیبا بگذره؟
لیلی:...
مجنون: درسته که سختی کشیدم اما کی عشق با راحتی همراه بوده؟
لیلی: ...
مجنون: اینجور لذت وصلش هم بیشتره.
در خلوت خیال:
مکن از سختی ره شکوه که ره پیما را ... میکند سر به هوا، راه چو هموارتر است!
نفْسِ سرکش نشد از توبه ملایم صائب ... خار هرچند شود خشک، دل آزارتر است!